اروزهای آخر بار داریم بود. کم خودم مشکل داشتم هیلداهم دیوونم کرده بود و چند ثانیه یه بار زنگ میزد که برات عکس فرستادم ببین…
رمان دلبر استاد/پارت شصتو شش
انقدر غرق شنیدن صداها بود که تا خواستم حرفی بزنم دستش و به نشونه سکوت بالا آورد و با تمرکز به اون حرقا گوش…
رمان دلبر استاد/پارت شصتو پنج
انقدر غرق بازی بودن که حتی متوجه حضورمون نشدن و بالاخره با لگدی که یلدا به پای عماد زد فهمیدن دوتا موجود زنده یه…
رمان دلبر استاد/پارت شصت و چهار
حالمون بد بود اما هر دو میخندیدیم که برگشت سمتم: _سلام زندگی! صدای خنده هام بالاتر رفت: _من و تو از معدود آدمایی هستیم…
رمان دلبر استاد پارت شصت و سه
با رسیدن به خونه ماشین و گذاشتم تو پارکینگ و وارد خونه شدم. سالن خونه سوت و کور بود و انگار همه خواب بودن…
رمان دلبر استاد پارت شصت و دو
یک روز از اینجا بودنم میگذشت و حالا دم عصر بود و بعد از مطمئن شدن از وجود بچه تو شکمم داشتم تلفنی با…
رمان دلبر استاد پارت شصت و یک(اصلاح شده)
به انتخاب خودش کباب برگ و مخلفاتش و سفارش داد و بعد از رفتن گارسون شروع کرد به حرف زدن: _میدونم ما روزای خیلی…
رمان دلبر استاد پارت شصت(اصلاح شد)
دستش نوازشوار پشتم کشیده شد: _پس تو هنوز دوستش داری…پس داشتی تظاهر میکردی به قوی بودن به خوشحال جدایی بودن و… حرفش و بریدم:…
رمان دلبر استاد پارت پنجاه و نه(اصلاح شد)
قیافه زاری به خودش گرفت که باعث خنده هر دومون شد و بعد پرسیدم: _ماشینم آوردی؟ چپ چپ نگاهم کرد: _یه درصد فکرکن پرنسس…
رمان دلبر استاد پارت پنجاه و هشت
به سرعت خودم و بهش رسوندم و روبه روش ایستادم: _تو کی وقت کردی وکیل گیری؟همه این کارارو مامانم کرده نه؟ سری به نشونه…