بالاخره بعد از کلی دوندگی با ساره تونستم انتقالیمو بگیرم و تو ازاد تهران ثبت نام کنم
بخاطره دایی روزا صبح زود از خونه میزدم بیرون و شبا دیرتر میومدم خونه حتی ی کلمه هم باهاش هم کلام نمیشدم
وقتی که به مامان گفتم بریم تهران اولش شوکه شد ولی بعدش با کمال میل قبول کرد
هرچند که باهاش طی کرده بودم باید خونه جدا بگیریم و با دایی تو یخونه نباشیم
اولش یکم تعلل کرد ولی بعدش راضی شد
شروع کردم به جمع کردن وسایل و لباسام
از روزی که فاطمه رو دیده بودم مصمم شده بودم تا انتقاممو از خودشو زندگیشون بگیرم
چمدونمو بستم و رفتم تو پذیرایی رو اپن نشستم و ی سیب گاز زدم
که صدای نحس دایی از پشت سرم اومد
_هنوزم عادت رو اپن نشستنتو ترک نکردی؟!
پوزخندی زدم و خیلی واضح و بی پروا برگشتم سمتش
_شمام هنوز عادت فضولی و دخالت تو کاره دیگران و فراموش نکردی
_خیلی جواب نقد شدی نازنین واین اصلا باب میل من نیست
از رو اپن پریدم پایین و جیغ زدم
_نیست که نیست
به درک که نیست به جهنم که نیست
به توچه اصلا
دوست دارم سبک زندگیم اینه
من دیگه اون دختر بچه ی بدبخت ترسو نیستم که هرکاری دلت خواست با زندگیش کردی
_خفه شو نازنین
_حرف حق تلخه اره؟
بخوایی واسه زندگیم تصمیم بگیری جلوت وایمیستم دیگه بهت اجازه کوچکترین دخالتی و تو زندگیم نمیدم
_چیشده نازنین
برگشتم سمته مامان
_فکر کرده میتونه دوباره واسم تصمیم بگیره و بتازونه
ولی به خاک بابا کوچکترین دخالتی تو زندگیم کنه اتیشش میزنم مامان
دایی استغفرالله زیره لب زمزمه کرد و خواست چیزی بگه که مامان با عجز نالید
_تروخدا حامد
ولش کن بچمو اون اعصاب نداره حمله عصبی بهش دست میده
دایی چپ چپی نگاهم کرد که پریدم بهش
_خجالت کشیدی؟!
بایدم خجالت بکشی من بخاطره دخالت تو توزندگیم به خاک سیاه نشستم
دوسال تحت نظر روان پزشک بودم
از زندگیم زدم اومدم اینجا درسم دانشگاهم دوستامو همه رو ول کردم اومدم اینجا
با گریه رفتم جلوتر
_تو راحت تو تهران زندگیتو کردی
ازدواج کردی
من و فرستادی اینجا که مثلا به قول خودت ابروتو حفظ کنی
اما میدونی چیه تو ی ادم خیلی کثیفی
_دهنتو ببند نازنین
بعدشم از در رفت بیرون
بیحال رو مبل نشستم که مامان دوید تو اشپزخونه و قرصامو با ی لیوان اب اورد داد دستم
_بخور مادر تروخدا قرصتو بخور تا حالت بدتر نشده
_وسایلتو جمع کردی مامان؟!
ساره واسمون با بنگاه خونه هماهنگ کرده
سرشو تند تند تکون داد
_اره مامان جان جمع کردم همه چیو
کی میریم؟!
_امشب میریم مامان واسه ساره پول ریختم بره قرداد و ببنده
سرشو تکون داد و بلند شد
_من برم با همسایه ها و خاله نیره خداحافظی کنم
_برو مامان
مامان که رفت پاشدم رفتم سمته حموم و دوش ابگرمی گرفتم
شماره ی ساره رو گرفتم
_سلام ساره
_سلام عشقم چطوری؟!
_مرسی کارای خونه رو روال کردی ساره؟!
_اره نازی ی ساعت پیش قلنامه نوشتم امضا کردم با مامان رفتیم خونه رو تمیز کردیم فقط چیدمان وسایل مونده
_وسایل جدید میخریم اجی دستت درد نکنه
انگشتاى ظريفمو اروم روى قاب عكس عروسيمون كشيدم و با حسرت زل زدم به چهره ى معصوم رضا
انگار عكسش باهام حرف ميزد !!
تو اين دوسال اصلا نميتونستم باور كنم كه از هم جدا شديم انگار كه همين ديروز بود كه باهم ازدواج كرديم !!
اشكامو كه قاب عكس رو تر كرده بود رو از روى شيشه ى قاب عكس پاك كردم و به خودم تشر زدم..
بس كن ديگه نازنين اون خيلى وقته كه براى تو مرده ..
قاب عكسو گذاشتم لابه لاى لباساى توى چمدون و زيپشو بستم ..
با صداى بلند مامان كه داشت صدام ميزد براى رفتن از جام بلند شدم و دستى به مانتوى توى تنم كشيدم و رفتم دم در حياط!
حتى نميخواستم براى بار اخر نيم نگاهى هم به اين خونه بندازم ..خونه اى كه بجز درد و تنهايى چيزى به من نداد…
وقتى اومديم توى اين خونه همش اميدوار بودم كه رضا منصرف بشه و بياد دنبالم اما چشمم به درو ديوار اين خونه خشك شد و خبرى از اون بچه بسيجيه نامرد نشد كه نشد!!
اون احمق اصلا نمى دونست عشق چيه و كيه اون فقط يكى رو ميخواست براى ارضاى جسمش نه روحش …
همراه مامان سوار ماشين شديم و راننده كه از جاى گرفتن چمدونا خيالش راحت شده بود وقتى كه سوار شديم زود حركت كرد…
از اين خونه با خودمون وسيله اى نياورديم چون خونه دايى همه چيز داشت به قول مامان شير مورچه هم توى خونه دايى گير مياد!!!
نمیدونم کی خوابم برد و چندساعت خوابیدم و تو راه بودیم که با تکونای دست مامان بیدار شدم و به اطراف نگاه کردم
کش قوسی به بدنم دادم
_رسیدیم؟!
_اره مادر پیاده شو
سری تکون دادم و پیاده شدم که دایی لنگ لنگان جلوم ظاهر شد
_دستمو میگیری نازنین؟!
_بمن چه؟؟
نگاهه پراز نفرتمو ازش گرفتم و به خونه خیره شدم
از بیرون نمای خوب و قشنگی داشت
قرار شد
_خونه ی خوبیه نه مامان؟!
_اره عمره مامان
بریم داخل که خیلی خسته ام تا فردا بریم وسایل دایی و بیاریم
باشه ایی گفتم و رفتم تو خونه جز چند تا کاناپه هیچی دیگه ساره تو خونه نزاشته بود
فردا باید میرفتم دانشگاه بخاطره همین سریع لباسمو دراوردمو رو ی کاناپه لش کردم
با صدای زنگ موبایلم پامو کوبیدم زمین
اه من هنوز خوابم میومد
ابی به صورتم زدم و موهامو شونه کردم
ایینه ی کوچیکمو اوردم بیرون و کرم پوردی به صورت رنگ پریدم زدم
کانسیلر و خط چشم نازکی هم کشیدم
ی رژلب ماتم زدم و با زدن ریمل ایینه رو انداختم تو کیفم
ادکلن لالیک لامورم زدم و مقنعمو سرم کردم
تو چمدون مانتو کتی مشکیمو دراوردم با شلوار پارچه ایی قد نود مشکی
کتونیه طوسیمو برداشتم رفتم بیرون
جلو دره خونه ساره اینا وایستادم و تک بوقی زدم که دو مین بعدش ساره دوید بیرون
_سلام بربانوی راننده
خندیدم
_سلام بربانوی شوفر راننده
مشته ارومی به بازوم زد
_ای مرض عوضی
چه خوشگل کردی جیگر
_زر نزن میمون مثل تو خودمو خفه نکردم تو ارایش که
_ولی بازم جیگر شدی جیگراااا
خندیدم و عینکمو جابه جا کردم کمی
_ساره از همین شریعتی بندازم بریم بهتر نیست؟!
سرشو تکون داد درحالی ک تو داشبورد دنبال ادامس میگشت لب زد
_از بابایی بری بهتره ولی خب همچین فرقی هم نداره
سری تکون دادم که جعبه ی ادامس و گرفتم سمتم
_خوشحالم که دوباره برگشتی تهران نازنین
تاکی میخواستی اونجا بمونی نازی
بالاخره که چی؟!
اون اسکل و دیدی داره زندگیشو میکنه حتی به خودش اجازه هم نداده ی زنگ بهت بزنه یا خبرتو از ماها بگیره
_نمیدونم ساره میدونی چیه
گاهی حس میکنم هموز تو اون دوسال پیش گیرکردم
دنده رو عوض کردمو سرعتمو زیاد کردم
_شاید اشتباهه منه شاید من زیادی وا دادم نمیدونم واقعا
دیگه هیچی نگفتیم بعد از نیم ساعت تو پارکینگ دانشجویی پارک کردم
_ساره کارتم هنوز نیومده ن؟!
_نچ میریم اموزش میپرسیم
سرمو تکون دادم و ماشین و قفل کردم مقنعمو صاف کردمو با ساره شونه به شونه وارد دانشگاه شدیم
خواستم از ساره بپرسم که باید بریم کدوم کلاس
همین که سرمو چرخوندم چشمم به غریبه ترین اشنای زندگیم افتاد
درعین ناباوری رضایی که میدیدم زمین تا اسمون با رضای قبلا فرق داشت
شلوار جذبی با پیراهن سفید و تک کت مشکی تنش بود
موهاش با حالت قشنگی درست شده بود و کفش کالجی پاش بود
نمیدونم چقد خیره ی رضای جدیدی بودم که از کنارم رد شد
ارنج ساره محکم فرو رفت تو پهلوم
صورتم توهم شد و چشمام جمع شد از درد
_چته وحشی اه
_این رضا بود؟!اره؟!
من درست دیدم
با دیده ی تار سرمو تکون دادم و بالحنی که سراسر غرق بغض بود اروم نالیدم
_اره خودش بود خوده خودش
_چقد عوض شده نازی
این پسره خوشتیپ و خوش استایل و خوش هیکل همون پسره اسکل بسیجی بود
پوزخنده تلخی رو لبام شکل گرفت
_حتی نگاهمم نکرد ساره
باورت میشه ؟!اون پسری باشه که به زور و اجبار باهاش ازدواج کردم؟!
پس اونهمه تغییر تو اون دختره پاپتی از همین منبع میگرفت
ساره دستمو کشید
_کون لقش بابا بیا بریم
تصمیمتو یادت نره
جسمم دنبال ساره کشیده شد و روحم پیش غریبه ترین اشنای زندگیم موند
هیچی باهم جور درنمیومد
اون تو دانشگاه چیکار میکرد اخه اه
سره کلاس نشستم و گوشیمو دراوردم
با عصبانیت بازی تفننی که تو گوشیم ریخته بودم و باز کردم و شروع کردم به بازی کردن
نمیدونم چقدر تو حال هوای خودم بودم که با صدای اشنایی سرمو اوردم بالا
نگاهم که به رضا افتاد رو صندلی وا رفتم
یعنی استاد دانشگاه من باید رضا بود؟
نگاهه سرد و کوتاهی بهم انداخت و نشست تو جایگاهش شروع به درس دادن کرد
توتمام مدت سرم پایین بود
سنگینی نگاهه خیلی از پسرای کلاس و حس میکردم اما هیچکس برام مهم نبود
احساس میکردم نفس کم اوردم و میگشتم دنبال هوا
با صدای کوبنده و توهین امیز رضا خیره شدم بهش
_مشخصه حواستون کجاست خانوم محترم؟!
تشریف ببرید بیرون سریعا
باورم نمیشد حتی لکنت زبونشم خوب شده باشه
از جام بلند شدم و کیفم و برداشتم
ساره پشت سرم خواست بلند شه که رضا عصبی غرید
_پاتونو از در بزارید بیرون این درس و انداخته فرض کنید
برگشتم سمته ساره
_تو بشین سره کلاس خودم میرم بیرون
ناراحت خیره شد بهم که لبخندی زدم و سریع از کلاس اومدم بیرون
در و کوبیدم بهم
همون بهتر که منو از کلاس انداخته بیرون تو حال و هوای خودم با فکر و خیال زیاد جلو دره کلاس منتظره ساره بودم که دره کلاس روبروم باز شد و استاده جوون و خوشتیپی اومد بیرون
نیم نگاهی بهم انداخت و ساعتشو نگاه کرد
_دیر رسیدی بانو؟!
لبخندی زدم
_انداختنم بیرون
خندید که چال لپش نمایان شد
_چه رک خوشم اومد
سرمو انداختم پایین
_میخوایی صحبت کنم با استادت؟!
_نه احتیاجی نیست این درس و حذف میکنم
_چه زود کناره گیری میکنی بانو
تو سکوت فقط نگاهش کردم که
همونموقع دره کلاس باز شد و رضا اومد بیرون
شکه و متعجب به من و استاده جوونی که هنوز اسمشم نمیدونستم خیره شد
کلافه دست کشید توموهاش
فاصله ی نسبتا خیلی کمی با اون استاد داشتم
استاده جوون دستشو برد جلو
_به به استاده بداخلاق و اخمو چطوره؟!
رضا نگاهه سردی و عصبی بهم انداخت
_خوبم مرتضی جان تو خوبی؟!
_عالی
بعدشم برگشت سمته من
_از اشنایی باشما خیلی خوشحال شدم بانوی زیبا
انقد چهرش جذاب و معصوم بود که ادم نمیتونست درمقابلش جدی باشه ی جورایی به دل ادم خیلی مینشست
_ممنون لطف دارید
سرشو تکون داد و با رضا رفت
نفسمو کلافه رها کردم و خیره به درکلاس موندم
_نازی
خسته چشم دوختم بهش
_جان
_دیدی که منم میخواستم بیام بیرون
_هیس اره دیدم هیچی نگو فقط بریم یه چیزی بخوریم
_بریم
_راستی ساره
تو اون استاده جوون و میشناسی؟!
خندید
_تو این دانشگاه پره استاده جوون و خوشتیپه
_اونی که چال لپ داره
_ااااا اونو میگی مرتضی فرخی
استاده خوش اخلاق و خوش برخورده دانشگاست
شاید باورت نشه نازی ولی تقریبا همه دخیا یونی کشته مردشن
_که اینطور
_چیشده حالا؟!
_هیچی داشتیم باهم صحبت میکردیم که یهو برج زهره مار رسید
ساره هیجان زده پرسید
_خب خب حرفی حدیثی چیزی!؟
_هیچی بابا بی تفاوت رفت
_پف غیرتی نشد؟!
_انقد چرت و پرت نگو ساره ماجدا شدیم برای چی باید رومن غیرت داشته باشه
_اره واقعا
رفتیم تو بوفه گوشه ترین جای ممکن و برای نشستن انتخاب کردمو نشستم
ساره کنارم نشست
_چی میخوری نازی؟!
_میرم سفارش میدم توام هات چکلت میخوری؟!
_اره
پاشدم رفتم هات چاکلت گرفتم گذاشتم تو سینی همین که برگشتم با سر رفتم تو سینه یکی
دوتا لیوان هات چاکلت ریخت روش
سرمو اوردم بالا ببینم رو کدوم بدبختی ریخت ک……
سرمو ک اوردم بالا نگاهم به دوگوی مشکی افتاد
وقتی خندید و چال لپش معلوم شد سرمو انداختم پایین
_من …. من واقعا متاسفام
استاد فرخی
نگاهی بهم انداخت و سینی و از دستم گرفت خندید
_سرتو بیار بالا فدای سرت بانو
میرم عوضش میکنم
_واقعا عمدی نبود
_میدونم حالام ناراحت نباش من نباید پشتت وایمیستادم
لبخندی زدم و شرمنده رفتم سره جام نشستم که ساره از زیره میز کوبید به پام
نگاهش که کردم اشاره زد به پشت سرم
_الان برنگرد فقط
رضا وقتی داشتی با استاد فرخی حرف میزدی کم مونده بود پاشه بره داشت منفجر میشد از عصبانیت نازی
چند دیقه مکث کردم بعدشم به بهانه ی کیفم برگشتم عقب که دیدم با عصبانیت خیره شد بمن
ریلکس و اروم نگاهمو ازش گرفتم که با استاد فرخی چشم تو چشم شدم
لبخندی بهم زد که شرمنده سری تکون دادم
_دیدمش
_وای یه حرصی کرده بود که من نگاهم بهش بود دائم نازی
_ساره رضارو ولشکن تروخده برو ی چی بگیر بخوریم فقط
_چشم شکمو خانوم
خواست بلند شه که ی سینی سیب زمینی و ساندویچ و هات چاکلت اومد رومیز
برگشتم بگم که اشتباهه که استاد فرخی اشاره زد به سینی
_ببخشید که هات چاکلتتونو ریختم خانوما بفرمایید نوش جون
با اعتراض خیره شدم بهش
_نه استاد لطفا برش دارین اصلا درست نیست
اگرم کسی باید خسارت بده و عذر خواهی کنه اون منم نه شما
خواست چیزی بگه که رضا مثل برج زهره مار کنارش قرار گرفت
_من الان کلاسم شروع میشه مرتضی فلا
استاد فرخی دستشو کشید
_وایسا ی چی بخوریم
پوزخندی زد و با نفرت نگاهشو گرفت
_حوصله بچه بازی ندارم
فعلا
اینو گفت و سریع دور شد
با خجالت ساندویچ و برداشتیم
وقتی خوردیم و تموم شد رفتیم تو حیاط
خواستم برم بالا
دختره لاغر اندام و قد بلندی بهم تنه زد
عصبی برگشتم سمتش
_چته
_توزدی بمن بچه پرو بعد بمن میگی توچته
_دوست دارم زورم میرسه به تومیگم
دستمو رو هوا تکون دادم
_برو بابا توهمی
_با کی بودی جنده؟!
با تعجب بهش نگاه کردم
_توبمن گفتی جنده؟!
_چیزی که لایق و برازندت بود بارت کردم
_برازنده ی تو و هفت جنده ابادته
دستشو اورد بالا بکوبه تو صورتم که استاد فرخی دستشو گرفت پیچوند
_دفعه ی اول و اخرت این لات بازیارو درمیاری فهمیدی؟!
صورتش از درد جمع شد
_ببخشید
دستشو ول کرد
_حالام به سلامت
_دعوام میکنی که
_استاد بخدا خودش شروع کرد کاریش نداشتم که
_میدونم خیلی سخت نگیر
_مرسی که به دادم رسیدین کارم به حراست نکشید
ساره که تا اونموقع تو بوفه مشغول حرف با یکی از بچه ها بود اومد بیرون
_چیشده
عصبی موهامو دادم تو مقنعه
_دیررسیدی دعوا تموم شد
نگاهش با تعجب بین من و استاد فرخی بود
_با استاد دعوا نکردم که
اسوده نفسشو داد بیرون
_گفتم لابد با استاد دعواتون شده داشتم سکته میکردم
_ نه عزیزم
برگشتم سمته استادفرخی
_اجازه میدین از حضورتون مرخص شیم استاد؟!
_بله حتما بفرمایید خانوما
_بازم ممنونم بابت همه چی و شرمنده
لبخندی زد و دستاشو فرو برد تو جیبش
_پیش میاد بانو
ساره خداحافظی کرد و باهم اومدیم بیرون
_تعریف کن ببینم چیشده
_هیچی بابا من اومدم بیرون ……
رضا
خودمو انداختم روى کاناپه ایی که واسه استراحت ی گوشه بود
شقیقه هامو محکم مالیدم
بعد از دوسال باید امروز نازنین و میدیدم
چطور تو سایت ندیدم واسه زمانبندی کلاسا که نازنین بامن کلاس برداشته
حالا چجوری هرروز باید باهاش چشم توچشم میشدم
تک تک سلول های بندم خواهان بغلش و عطره تنش بود اما مجبور به پس زدن بودم
وقتی سره کلاس نشسته بود میتونستم اعتراف کنم خوشگلترین و مظلوم ترین دانشجو همون بود
نگاهه تک تک پسرای کلاس روش خیلی اذیتم میکرد بخاطره همین با بهونه فرستادمش بیرون که با مرتضی اشنا شد
رفتارای مرتضی با نازنین و حرف زدناشون باهم کلافه و عصبیم کرده بود
اصلا نمیتونستم این همه صمیمیت و نزدیکی بینشون و ببینم و تحمل کنم
نازنین چقد خوشگل تر شده بود
چثد چهرش معصوم تر و جذاب تر شده بود
با حسرت ی بار دیگه رفتم تو گالریم دستم و رو عکسش کشیدم
بردم جلو لبم که یهو درباز شد و مرتضی شاد و بشاش اومد داخل
نگاهی به صورتم انداختم
_چته دمغی رضا
_نه دمغ نیستم
گوشیمو خاموش کردمو انداختم رو میز
_ولی تو خیلی شارژی مرتضی
رفت رو کاناپه نشست و دستی به موهاش کشید
_اره برعکس تو
_دلیلش چیه اونوقت؟!
_والا عرضم به حضورت که
اون دانشجوعه رو دیدی؟!
_کی؟!
_همون خانوم زیبایی که انداختیش بیرون
_خب چیشده مگه
_دانشجویی به خوشگلیش ندیدم
رضا
استایلش چهرش همش تک بود
چندین ساله استادم ولی به زیبایش کسی و ندیدم
با نفرت رومو گرفتم
_کلا دانشجوهارو دید میزنی
شونه ایی انداخت بالا
_نه ولی چشمم گرفتتش
اهانی گفتمو از جام بلند شدم
_من برم سره کلاس فعلا
کش قوسی به بدنش داد
_فعلا استاده بداخلاق و اخمو
با عصبانیت در و کوبیدم بهم
لعنت بهت نازنین
لعنت بهت که هنوزم برات غیرتیم اه
وارد کلاس شدم که چشمم به جای خالی نازنین و ساره افتاد
خداروشکر که نیست
دیگه تحمل نگاهای مزخرف روشو نداشتم
حضور و غیاب و شروع کردم که در زده شد و نازنین و ساره بشاش و شاد وارد شدن
عصبی پوزخندی زدم
_بفرمایید بیرون خانوما
نازنین پاشو کوبید زمین
_اما هنوز ی مین مونده تا کلاس شروع شه
نگاهی به ساعت رولکسم انداختم که نازنین پوزخندش پررنگ شد
_مهم نیست مهم اینه بعده من وارد کلاس شدین
_چی میگی تو؟! هنوز مونده تا تایم اصلی کلاس میخواستی نیایی خب سریع سره کلاس
خودکارمو کوبیدم رومیز
_خانم نمیفهمید برو بیرون یعنی چی؟! ها؟!
نازنین عصبی پاشو کوبید رو زمین
_خفه شو تازه به دوران رسیده بدبخت
فقط خفه شو
توهمون بچه بسیجی اسکل حرو…..
حرفش کامل نشده بود که با قدم هاى عصبى رفتم سمتش و دستمو بلند كردم و محكم زدم توى گوشش
صدای همهمه توکلاس پرشده بود
قبل اینکه به خودم بیام نازنین
محکم تراز خودم کوبید زیره گوشم
چندبار دستشو تهدید وار تکون داد
_ازت شکایت میکنم عوضی
بعدشم رفت بیرون محکم در و کوبید بهم
ساره هاج و واج خیره شد بود بمن
لعنتی
کیفو گوشیم و برداشتم و از کلاس اومدم بیرون
دویدم دنبالش و دستشو کشیدم
جیغ بلندی کشید
_ولم کن عوضی ولم کن
_دفعه ی اول و اخرت باشه اون چرت و پرتارو تحویلم دادی فهمیدی؟!
_خفه شو
خفه شو بدبخت
حالم ازت بهم میخوره تو ی اشغالی توی حروم زاده ایی
اسکل تازه به دوران رسیده چی پیش خودت فک کردی كه من و جلو اون همه ادم ضایعم میکنی ها؟!
هرکی ظاهره الانتو ببینه شاید گولتو بخوره
اما من نه
_ببند دهنتو فهمیدی!؟
میخواستی دیرنیایی سره کلاس
دیگم سره کلاسم نبینمت
جیغ کشید و پاشو کوبید زمین
_خفه شو خفه شو بی همه چیز
ازت شکایت میکنم بخاطره سیلی که بهم زدی
_بروهر گوهی دلت میخواد بخوری بخور
_حیف من که دوسال زندگیمو پای تو لجن دادم حیف
خیره نگاهش کردم که دوید سمته ماشینش
ساره از پشت دوید دنبالش بمن که رسید وایستاد
تف کرد رو زمین
_حیف نازنین
تو ی عوضی رضا
حق با نازنین بود وقتی که اون عکسارو…..
حرفشو قطع کرد
_حتی لیاقت حرف زدنم نداری
اینو گفت و دوید سمته نازنین
سوار ماشین شدن و نازنین با سرعت از بغلم رد شد
نازنین
کوبیدم رو فرمون
نه یه بار نه دوبار
سه بار چهاربار
تمام حرص و عقدمو داشتم رو فرمون ماشینم خالی میکردم
چشمای اشکیم دیدمو تار کرده بود
با بوق ممتد ماشین عقبیم ساره جیغ کشید
_تروخدا نازنین تروقران بزن کنار
پوزخندی زدمو سرمو تکون دادم
کنار اتوبان زدم بغل و پیاده شدم
با زانو نشستم زمین و جیغ کشیدم
_خدایا منو میبینی؟!
حواست هست بمن؟! چرا بامن اینجوری میکنی؟!
تو کل دنیا زورت بمن رسیده فقط قربونت برم
دستامو مشت کردم کوبیدم زمین
_خسته شدم خدایا
صدامو میشنویی؟!
ساره کنارم زانو زد و با هق هق نالید
_تروخدا
بلند شو دستات داره خون میاد نازنین
خودمو پرت کردم تو بغلش
_نمیکشم ساره
دیگ نمیکشم مگه من چقد تحمل دارم؟!
سرمو بوس کردم و گریه کرد
_میدونم دردت بجونم پاشو خواهری بریم بیمارستان باید دستتو پانسمان کنی
سریع بلند شد از تو کیفش اب اورد دست و صورتمو شست
سوار ماشین شدیم خودش پشت فرمون نشست
تو حال هوای خودم بودم که با صدای اهنگ بغضم ترکید
الان این پارت ۲۳ یا پارت ۲۴
آخه دوتا پارت ۲۳ از این رمان تو سایت هست
لازم به تایید کامنتام نیست خودتون تصحیحش کنید
وگرنه همینو براتون دست میگیرن
اگه ناراضی هستی نگاه نکن.طرز حرف زدنتو اول درست کن بعد اینجا نظر بده.
اگه با بودی من حرف. بدی نزدم
یه مشکلی پیش اومده بود
از رمان نبود
اطلاع دادم تصحیح شد
لطفاً زود قضاوت نکن
رمان تازه داره باحال میشه