انقدر پیشونیم درد میکرد که بعد از تموم شدن جیغ جیغام، دوباره بی حال سرم افتاد رو بالشت و همینطور که با دست مخ له شدم و ماساژ میدادم لب زدم:
_نمیدونستم کورم هستی!
اوضاعش از من بدتر بود که نشسته بود رو تخت و دو دستی رو بینیش و گرفته بود:
_ببخشید که تو یه دفعه عین جن زده ها از جا پریدی!
داشتیم میمردیم اما محال بود کم بیاریم که بحث و ادامه دادم:
_توهم اگه یهو پتوت و از روت برمیداشتن هول میشدی!
دماغش و به سختی بالا کشید و جواب داد:
_من میخواستم بهت بگم که پاشی لباسات و عوض کنی و اینطوری اذیت نشی چه میدونستم انقدر وحشی ای!
درست بود که از ناحیه سر و پیشانی مصدوم بودم و یه دستمم ناقص بود اما پاهام هنوز سالم بود و سوژه هم حسابی دم دست، که با پشت پای چپم زدم کمرش و گفتم:
_من وحشی نیستم!
حالا دیگه یه دستش رو دماغش بود و یه دستش رو کمرش:
_آره کاملا مشخصه!
و نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم:
_اون مرضی که گفتی و فکرکنم خودت داری!
با همون وضعم نیم خیز شدم و حرصی جواب دادم:
_من با این روحیات لطیفم عمرا نمیتونم اون مرض و داشته باشم!
کاملا چرخید سمتم و یه تای ابروش و بالا انداخت:
_إ؟ جدی؟
لبام و با زبونم تر کردم:
_معلومه که مهربونم!
دستش و از رو دماغش برداشت، به سبب ضربه ای که خورده بود قرمز شده بود اما به نظر نمیرسید که شکسته باشه!
چشمی تو کاسه چرخوند و اشاره ای به خودش کرد:
_تو مهربونی به من نمیرسی!
و قبل از اینکه من چیزی بگم ادامه داد:
_میبینی که دماغ و کمر و همه و همه فدای تو!
باز داشت منحرف میشد که سری به نشونه تاسف براش تکون دادم:
_من بااون کمر واموندت کاری ندارم، واسه خودت!
دوباره دراز کشیدم که صدای خنده هاش بلند شد:
_کاری نداری؟ همین الان لگد زدی و لهش کردی!
تازه فهمیدم چی و به چی ربط دادم!
خون به مغزم نمیرسید…
این حجم از سوتی دادن واقعا برام عجیب بود!
یه خریتایی میکردم که واسه خود خر هنوز قفل بود!
شاهرخ میخندید و من لال مونی گرفته بودم، اصلا چی باید میگفتم؟
میگفتم باز سوتی دادم و تو بردی؟
همین لال موندنه انتخاب بهتری بود!
از شدت خنده به نفس نفس افتاده بود که خودش و رسوند بالا سرم و با دیدن سکوتم لب زد:
_زنده ای؟
رو ازش گرفتم و چیزی نگفتم که تک خنده ای کرد و این کارش باعث شد تا زورم بگیره و سریع صورتم و بچرخونم سمتش تا با فحش جانانه ای خنده هاش و مهار کنم، اما همین که چرخیدم به خودی خود، صدای خنده هاش فروکش کرد و چونم و بین دوتا انگشتاش گرفت و بی رد و بدل شدن هیچ حرفی، نرم و آروم لب هاش و روی لب هام گذاشت و بوسه کوتاهی به لب هام زد!
بوسه ای که برق از سرم پروند و باعث شد تا خیره به سقف اتاق و شوکه از این بوسیده شدن، حتی نفس کشیدن هم یادم بره!
با بلند کردن سرش، بین صورت هامون فاصله افتاد و شاهرخ که نگاهش به روال عادی همیشگی نبود، خیره تو چشمام، زیر لب گفت:
_لازم نیست خجالت بکشی!
لبخند کجی گوشه لب هاش نشست که تازه یه کم یخم آب شد و تونستم بی رودروایستی نگاهش کنم هرچند نگاهامون خیلی طول نکشید و شاهرخ دست سالمم و انداخت پشت گردن خودش و دوباره لب هام، پذیرای داغی لب هاش شدن، لب هام و به بازی گرفته بود و من غرق در حس و حالی خوب چشم بسته بودم و همراهیش میکردم!
حس و حال این بوسه و این لب های پر شور و حرارت همونی بود که همیشه میخواستم و این مرد همون کسی بود که تو قلبم نفوذ کرده بود و انگار من بدجوری دوستش داشتم…
بوسه هاش انقدر طولانی شد که دیگه کم آوردم و پسش زدم:
_نفسم برید!
برخلاف من که به نفس نفس افتاده بودم، نگاه خمارش و به لب هام دوخت:
_ولی من هنوز سیر نشدم!
و این بار دراز کشید کنارم و با اشاره دست بهم فهموند که نوبت منه که برم سمتش!
مطابق خواستش خودم و بهش رسوندم اما قبل از بوسیدنش با صدای آرومی گفتم:
_داریم چیکار میکنیم؟
با این حرفم جا خورد و شال شل و ول رو سرم و برداشت و بی هیچ حرفی سرم و پایین آورد و دوباره لب هام و بوسید اما این بار کوتاه تر و خیلی زود از هم جدا شدیم!
سرم و روی بالشتش گذاشتم و حالا هر دو سر به یه بالشت کنار هم دراز کشیده بودیم که یهو آرنجش و رو بالشت گذاشت و دستش شد تکیه گاه صورتش و همینطور که نگاهم میکرد گفت:
_حالا فهمیدی چیکار کردیم؟!
با شیطنت شونه ای بالا انداختم:
_تقریبا!
از اینطور دیدنم خنده اش گرفت و بعد جواب داد:
_نگران هیچی نباش دیگه هیچ اتفاقی که باعث اذیت شدن تو باشه قرار نیست بیفته و تو، تو این خونه میتونی با خیال راحت زندگی کنی!
زبون درازیم گل کرده بود که چپ چپ نگاهش کردم:
_یعنی وجود تو تهدیدی نیست؟!
چشماش گرد شد:
_وجود من؟ تهدید؟
سرم و به نشونه ‘آره’ تکون دادم:
_از کجا معلوم بلایی سرم نیاری؟!
عین بچه های دوساله حرف میزدم و حرفام برای خودمم خنده دار بود، شاهرخ که جای خود داشت!
چند ثانیه ای فقط لبخند تحویلم داد از همون لبخندا که به یه احمق میزنن و بی هیچ حرفی احمق بودنش و تو روش میزننو بعد صداش و شنیدم:
_آخرین شب که خونه عماد بودیم بهت چی گفتم؟
مثل خودش، آرنجم و رو بالشت گذاشتم و سرم و به دستم تکیه دادم و حالت متفکرانه ای به خودم گرفتم:
_ زیاد حرف زدی، یادم نیست!
لباش مثل یه خط صاف شد و سرش و به بالا و پایین تکون داد:
_صحیح!
نتونستم نخندم و یهو زدم زیر خنده که نفس عمیقی کشید و پشت بهم رو لبه تخت نشست:
_اصلا پاشو برو اتاق خودت، من میخوام بخوابم!
خنده هام ساکت شد و خودم و رسوندم کنارش:
_کدوم اتاق؟ خودت گفتی اینجا اتاق مشترکمونه!
نیم نگاه معنا داری بهم انداخت:
_هیچکدوم از حرفام و یادت نمونده، ولی این یکی و یادته؟
کش و قوسی به بدنم دادم، بدنی که هرچند حسابی کتک خورده بود و آثار کبودیا روش باقی بود اما من با دیدن شاهرخ انگار تموم درد هام و فراموش کرده بودم و شاد تر از هر وقتی بودم:
_جاهای خوبش و یادم میمونه خب!
ابرویی بالا انداخت:
_پس اون شب حرف خوبی نشنیدی؟
یه چشمم و بستم و تک چشمی نگاهش کردم:
_نکنه منظورت اون خواستگاری و خواهش و التماست برای به غلامی قبول کردنته؟
و لبخند حرص دراری بهش زدم که نفسش و صدا دار بیرون فرستاد و از لای دندوناش غرید:
_غلامی؟ من؟!
لبخند زنون نگاهش کردم:
_حالا لازم نیست عصبی بشی من که این غلامی و رد نکردم!
و چشمکی بهش زدم که دهان باز کرد تا یه حرفی بارم کنه اما وسط راه پشیمون شد و از رو تخت بلند شد:
_چیکار کنم من از دست تو؟
خودم و لوس کردم:
_زندگی!
با خنده سری تکون داد:
_حالا فعلا میخوام بخوابم دیشب تو بیمارستان یه دقیقه هم نخوابیدم و بدجوری خستم!
منتظر نگاهش کردم اما وقتی ادامه نداد بالاخره زبون باز کردم:
_خب بخواب به من چه!
اشاره ای به تخت بهم ریخته و من که روش لم داده بودم کرد:
_اگه اجازه بدی میخوام بخوابم!
بهم برخورد و سریع از رو تخت بلند شدم و راه افتادم سمت در:
_حالا با خیالت راحت بخواب انقدر هم غر نزن!
و خواستم در و باز کنم که صداش و شنیدم:
_تو خوابت نمیاد؟
اگه میگفتم نه دروغ بود چون خودمم چند روزی بود که خوب نخوابیده بودم:
_منم میرم تو اون اتاق بخوابم!
جلوم ظاهر شد:
_همین الان گفتی این اتاق، اتاق مشترکمونه یادت رفت؟
بیخیال شونه ای بالا انداختم:
_نه ولی تو یه جوری حرف میزنی انگار من مزاحم خوابتم!
با خنده دستی تو ته ریشش کشید:
_عجب!
با دلخوری چشم ازش گرفتم:
_مش رجب!
و دستم و به سمت دستگیره در دراز کردم که سریع جواب داد:
_منظورم این بود که توهم خسته ای و بهتره که بخوابی!