در پاسخش لبخند شیرینی زدم و گفتم «می ترسی فرار کنم و بازم با آنجلو رابطه داشته باشم؟»
با حالتی شیطانی نک زبانش را بر روی لب پایینش کشید و گفت «من؟ نه. اما اون شاید بترسه. البته مگر اینکه بخواد مردانگیش رو به باد بده.»
چانه ام را جلو آوردم و گفتم «شبیه به گانگسترها حرف می زنی، نه رییس جمهور آینده»
«هر دو جایگاه قدرت بیاندازهای دارند که متفاوت از هم عمل میکنند. اما اگه بهت بگم تا چه حد نقاط مشترک دارن کلی تعجب می کنی.»
«دست از توجیح کارهات بردار.»
«دست از جنگیدن با سرنوشتت بردار. تو دیگه خیلی کارهای مورد علاقه پدرت رو هم انجام نمیدی. حتی میخواد تو تسلیمش هم بشی»
«تو از کجا می دونی؟»
«یکی از ساختمانهای باشکوه مایل امروز آتش گرفت. پنجاه کیلوگرم کوکایین که مستقیم از اروپا اومده بود رفت هوا- پوف! از بین رفت. پدرت تا وقتی که نتونه مدارک رو پاک کنه نمیتونه با شرکت بیمه تماس بگیره. حتی اونموقع هم آنها متوجه دستکاری در صحنه حادثه می شن. پدرت میلیونها دلار ضرر کرده»
چشم هایم را برایش باریک کردم و گفتم «تو اون کار رو کردی»
«مواد مخدر کشنده است.»
«تو اون کارو کردی تا انها من رو توبیخ کنند.»
ولف خندید «عزیز دلم ، تو کلاً موجود مزاحمی هستی که کمترین ارزشی هم نداره.»
قبل از اینکه لگدی به او بزنم – یا بدتر – از اتاق خارج شدم، به شدت عصبانی بودم.
نمی توانستم از خانه خارج شوم چون نه ماشینی داشتم و نه جایی برای رفتن، اما دوست داشتم ناپدید شوم.
به سمت پاویلون رفتم، جایی که در خود شکستم و بر روی زانوهایم افتادم و با صدای بلند شروع به گریه کردم.
بیش از آن نمی توانستم تحمل کنم. ترکیب پدر ظالمم و ولفی که می خواست زندگیم را خراب کند و خانواده ام را نابود سازد، برایم بسیار سنگین بود.
سرم را به نیمکت چوبی سفید رنگ آنجا تکیه دادم. به آرامی گریه می کردم و احساس می نمودم که آن تنش کم کم از بدنم خارج می شود.
دستهای آرامش دهندهای کمرم را نوازش نمود.
با وجودیکه می دانستم ولف هرگز کاری در جهت بهبود شرایط نمی کند و اصلاً به دنبالم نمی آید، باز هم می ترسیدم که سرم را بلند کنم.
«دستکشهات رو میخوای؟»
خانم استرلینگ بود و صدایش به اندازه پنبه نرم و ملایم به گوشم می رسید.
سرم را که در بین دست هایم قرار داشت تکان دادم.
«می دونی اون با موقعیتی که تو داری گیج شده و همه چی رو انکار می کنه. تنها فرقی که اون داره اینه که اون در تمام این سالها به خوبی یاد گرفته که احساساتش رو پنهان کنه.»
از تلاشش برای کمی انسان جلوه دادن نامزدم در نظر من ممنون بودم ولی این حرفها واقعاً دیگر بر من تاثیری نمی گذاشت.
«من از بزرگ کردن ولف لذت بردم. اون همیشه پسر باهوشی بود و همیشه هم زود جوش می آورد.»
همانطور که دستش را دایره وار بر پشتم حرکت می داد صدایش هم در ذهنم طنین میانداخت، دست شبیه به مادرم که وقتی کوچک بودم با من صحبت میکرد.
ساکت ماندم.
اصلاً به خصوصیات و احساسات شخصی ولف اهمیتی نمی دادم. من کاری انجام نداده بودم که در صدد جبرانش بر بیایم.
«عزیزم تو باید به سلامت از این دریای پر تلاطم عبور کنی. فکر میکنم بعد از اینکه تونستی خودت رو با این شرایط منطبق کنی، راهش رو پیدا میکنی. میبینی که شما با هم می تونین دنیا رو تکون بدید و بالاخره راه حل مشکلاتتون رو در همدیگر پیدا میکنید.»
بر روی نیمت بالای سرم نشست و تارهای مو چسبیده به صورتم را کنار زد. صورتم را بالا آوردم و چند باری پلک زدم.
«فکر نمیکنم هیچ چیزی بتونه سناتور کیتون رو بترسونه»
«اوه، اگه بدونی تعجب میکنی. به گمانم خود تو کلی چیز مختلف داری که اون رو نگران کرده . اون اصلاً انتظار نداشت که تو اینقدر . . . خودت باشی.»
«خب، اونوقت این یعنی چی؟»
با شنیدن کلمه اخر، صورتش چین خورده بود.
حالا به وضوح متوجه میشد که چرا ولف او را استخدام نموده است. او احساس میکرد که بعد از بزرگ کردن ولف به او پیوند خورده است. دیگر بالاخره میتوانستم امیدوار باشم که ولف یک روز هم نسبت به من رفتار گرمی خواهد داشت.
دستانش را به سمتم دراز کرد و وقتی من هم آنها را در دست گرفتم، با بالا کشیدن و بلند کردنم و در آغوش گرفتنش شگفت زده ام نمود.
ما هر دو تقریباً هم قد و ریز نقش بودیم- او حتی از من هم لاغرتر بود. در حالیکه در آغوشش بودم کنار سرم شروع به صحبت کرد.
«به نظرم داستان عشق شما از یک جای اشتباه شروع شده، اما به همون دلیل هم واقعاً با شکوه خواهد بود. ولف کیتون دیوارهایی به دور خودش کشیده، و تو همین حالا هم تخریب اونها رو شروع کردی. اون در مقابل تو و کاری که می کنی جبهه می گیره و می جنگه. دختر عزیزم، دوست داری راه خلع سلاح کردن اون رو بهت یاد بدم؟»
نمی دانستم که چه پاسخی باید به این سوالش بدهم. چون من واقعاً اگر فرصتی پیدا میکردم او را تکه تکه می نمودم و این مرا میترساند. و من میدانستم که نمیتوانم با علم به این موضوع که عمیقاً به یک نفر آسیب رساندهام به زندگیم ادامه دهم.
صدایم را شنیدم «بله»
«دوسش داشته باش. اون در مقابل عشق تو خلع سلاح میشه»
بعد از این حرف بدنش را از بدن من جدا کرد و به سمت درب شیشه ای آنجا عقب رفت و در آن ساختمان بزرگ ناپدید شد.
نفس عمیقی کشیدم.
مردی که به تازگی ساختمانی را که پدرم مواد مخدرش را در آن نگه می داشته به آتش کشیده بود و من کمی کارش را تایید میکردم. او همچنین به من اجازه داده بود که به کالج بروم و این اجازه را داشتم که هر وقت دوست دارم از اینجا خارج شوم.
نگاهی به ساعت مچیام انداختم. ساعت دو صبح بود. به هر نحوی دو ساعتی را در باغ سپری کرده بودم. دو ساعتی که ولف حتما به خواندن تک تک پیام هایی که دریافت کرده بودم، گذرانده بود.
نسیم نیمه شب استخوان هایم را به لرز انداخته بود. ناراحت و ملول چرخیدم تا وارد خانه بشوم. وقتی به سمت داخل خانه حرکت کردم، با ولفی که در چهارچوب درب ایستاده بود برخورد نمودم. دستش را به چهارچوب درب زده و راه ورودم به داخل خانه را مسدود نموده بود.
قدمهایم به سمت او را بررسی نمودم و در فاصله یک قدمیش ایستادم.
گفتم «تلفنم رو بهم پس بده»
در کمال تعجب، دستش را درون جیب عقبش فرو برد و آن را در دستم گذاشت.
محکم به گوشی تلفنم چنگ زدم و با وجودیکه هنوز از آخرین برخوردمان گیج و ناراحت بودم اما بر خلاف انتظارم متوجه شدم که علیرغم اینکه هر روز ساعت پنج صبح از خواب بیدار میشود، او بیدار مانده و منتظر من شده بود.
با صدایی گرفته و در حالیکه سعی میکردم مانع بر هم خوردن دندانهایم بر هم شوم گفتم «سر راهم قرار گرفتی»
با نگاهی خالی از هر حسی به من خیره شده بود.
«فرانچسکا، من رو کنار بزن، برای چیزی که میخوای بجنگ»
«به گمانم با این کار در مقابل هم قرار میگیریم و دشمن میشیم.» بعد لبخند شریرانه ای بر لبانم نقش بست «چون من میخوام از دست تو راحت شم»
اینبار نوبت او بود که آن لبخند موزیانه را بر لب بیاورد.
«خواستن و جنگیدن دو تا چیز مختلفند. یکیش غیر فعاله و اون یکی فعال. نمسیس، ما دشمن همدیگه ایم؟»
«چه چیز دیگهای میتونیم باشیم؟»
«متحد همدیگه، تو دست من رو می گیری و من دست تو رو»
«بعد از اتفاقی که دیشب افتاد تا ابد هیچ علاقهای به لمس تو ندارم.»
شانهای بالا انداخت و گفت «قبل از اونکه دیشب من رو ناراحت کنی و منم از اتاقم بیرونت کنم، باور کردنیتر بودی. حداقل، از ورودت استقبال میشه. اما من به راحتی اجازه این کار رو بهت نمی دم مگر اینکه بهم قول بدی که بندینی رو از لیست شماره های تلفنت و از زندگیت پاک کنی.»
میدانستم که چرا این کار را میکند. او خودش میتوانست اسم بندینی را از فهرست شماره های تلفن گوشیم پاک کند، اما دوست داشت من آن کار را انجام دهم.
او یک نزاع دیگر را نمیخواست- دوست داشت من به طور کامل به خودش تعلق داشته باشم.
«آنجلو همیشه در زندگی من بوده. ما با هم بزرگ شدیم، و اینکه تو من رو خریدی به این معنا نیست که مالک من هم هستی.»
این حرف را با وجودیکه واقعاً قصدی برای دادن پاسخ به پیامهای آنجلو نداشتم بر زبان آوردم. بیشتر هم به این دلیل گفتم چون او می خواست دومین قرار با امیلی پست و فرومایه را بگذارد.
«پس با عرض شرمندگی باید بگم که در این صورت تو هم باید کمی از اون ذاتت رو نشون بدی و با من بجنگی.»
با خستگی دستی به پیشانیم کشیدم و گفتم «می تونم یک چیزی ازت بپرسم؟»
«قطعاً. البته جواب دادن یا ندادن من موضوع کاملاً متفاوتیه.»
پوزخندی که بر چهره داشت مغرورانه تر و پر تمسخر تر شد.
«تو چه اهرمی فشاری بر پدرم داری؟ اون به وضوح به شدت ازت متنفره، حتی وقتی هم که گفتم قصد دارم در کالج ثبت نام کنم باز هم سعی نکرد من رو برگردونه. و این کار من در جایی که همه می دونند بر خلاف میل او عمل میکنم فشار زیادی را به او تحمیل میکنه. این خیلی مهمه، اون ترجیح میده من رو به تختخواب تو بفرسته تا بتونه محموله هاش رو برای خودش نگه داره»
نگاه دقیقی به صورتش انداختم، انتظار داشتم که او هم مثل امروز صبح مانند پدرم من را سرزنش کند و تحقیرم نماید.
ولف دوباره من را متعجب کرد.
«با چیزی که من از پدرت دارم، میتونم همه چیزش رو ازش بگیرم، لازم به گفتن هم نیست که میتونم اون را تا پایان زندگی بدبختانه اش به زندان هم بندازم. اما پدرت تو رو جلوی سگها ننداخته. اون به من برای آزار ندادن تو اعتماد کرده»
نگاهی به بالا انداختم و گفتم «حماقت نکرده؟»
بازوهای پنهان شده در زیر آستین بلوزش در هم پیچیدند. چیزی که از روی بلوز به سختی دیده می شد.
«من هیولا نیستم»
«میتونی فریبم بدی. فقط بهم بگو چرا؟» نفس عمیقی کشیدم و زمزمه وار ادامه دادم«چرا اینقدر از پدرم متنفری؟»
«این دو تا سوال شد. برو بخواب.»
«از سر راهم کنار برو.»
«هر چقدر در مسیرت با موانع بیشتری مواجه باشی پاداش بهتری هم می گیری، با من بجنگ، عزیزم»
به آرامی از زیر بازویش رد شدم تا وارد خانه شوم و به سمت پله ها بروم.
به راحتی و با یک حرکت دستش به دور کمرم حلقه شد و من را به آغوش کشید و به سینه ستبرش فشرد. انگشتش در امتداد ستون فقراتم به آرامی حرکت کرد و پوستم را ملتهب و برافروخته نمود.
لبهایش گوشم را پیدا کردند، در مقایسه با آن مرد خشنی که به نظر میرسید گرم و نرم بودند، نفسش موهایم را غلغلک میداد.
«شاید من همون هیولا باشم. گذشته از این، هیولاها شبها بیرون می یان. کوچولو تو چیکار می کنی؟ تو هم اون بیرون و در تاریکی هستی»
پایان فصل ششم